خیلی وقت بود که به خدا گفته بود .
وهر بار خدا می گفت از قطره تا دریا راهی است طولانی از رنج و
عشق و صبوری .
قطره عبور کرد وگذشت قطره ایستاد ومنجمد شد و روان شد و از
دست داد و به آسمان رفت و هر بار چیزی از رنج و عشق و
صبوری آموخت ...
روزی خدا گفت امروز روز دریا شدن است . خدا قطره را به دریا
رساند.
قطره طعم دریا را چشید .
اما روزی ... از خدا پرسید :از دریا بزرگتر هم هست؟
خدا گفت: هست.
قطره گفت : پس من آن بزرگترین را بی نهایت را میخواهم .
خدا قطره را برداشت و آن را توی درقلب آدم گذاشت و گفت اینجا
بی نهایت است ...
آدم عاشق بود و دنبال کلمه ای می گشت تا عشق را توی آن بریزد.
اما هیچ کلمه ای توان سنگینی عشق را نداشت...
آدم همه عشقش را توی یک قطره ریخت
و قطره از قلب عاشق عبور کرد
و از چشم عاشق چکید .
خدا گفت:
حالا تو بی نهایتی زیراعکس من در اشک عاشق است ***