lost memories من کیمیام یه دختر 16 ساله و دوستای صمیمیم پگاه و سپید و پریساو راضیه ان آخرین مطالب
یک شنبه 21 آبان 1391برچسب:, :: 16:17 :: نويسنده : kimiA
کلاس دوم :
تلخ ترین لحظه حضور آن زمانی بود که وارد روستا شدم و اینگونه شنیدم که معلم روستا پس از آنکه خبر زلزله را شنیده بود به مدرسه آمد و همه بچه ها جمع شدند. معلم که آمد از «برپا» خبری نبود چون مبصر کلاس... هر غصه ای که داشتیم همیشه با آمدن او و اعتماد به نفسی که داشت ما نیز خوشحال می شدیم. اما این بار آقای حسینی مثل همیشه شاد نبود نمی دانم چرا حتی سرش را نیز بالا نمی گرفت؟! دیگر همهمه ای نبود تا به سختی بچه ها را ساکت کند چون چند نفری نبودند بویژه معصومه که خیلی شلوغ بود و همیشه صدای خنده اش تا حیاط مدرسه هم می رفت... آقا با دستانش که در حال لرزیدن بود دفترچه آبی رنگ حضور و غیاب را باز کرد و سخت ترین لحظه کلاس آغاز شد:«زهرا»! صدایی گفت:«حاضر». «معصومه»! ... «معصومه ورزقانی»! «خانم معصومه...»!! و زهرا گفت: معصومه نیامده ، خانه است. آقای حسینی گفت:«مگر خبرنداشت که من آمده ام». لیلا در حالی که گریه می کرد گفت:«معصومه زیر آوار خانه شان مُرد»... آقا که می خواست روحیه بچه ها خراب نشود گفت:«لیلا»! و او که با معصومه در یک میز می نشست و هنوز گریه اش قطع نشده بود فقط دستش را بالا برد. آقا ادامه داد:«نرگس»جوابی نیامد... گفت:«زینب» باز هم صدایی نیامد... دیگر آقای حسینی طاقت نیاورد و در حالی که برق چشمانش به نشانه بارش زلال اشک از دور نمایان بود از کلاس خارج شد و آن روز کلاسی برگزار نشد... نظرات شما عزیزان: z@hra
![]() ساعت22:47---27 آبان 1391
![]() ![]() ![]()
ookhey
![]() ![]() پيوندها
|
|||||||||||||||||||
![]() |